نوشته شده توسط : امیرعلی

سلام

بعد از سلام 

یه روز یه دخترکی بود که داشت زندگیش رو میکرد وروز اش به ارامی از جلوش رد میشد.

که یه روز توی همون روزا بود که پسرک قصه ما براش جالب و دوس داشتنی اومد و میخواس به این مرد زیبا نزدیک تربشه وبهش کمک کنه اخه اون نابینا بودش و کسی هم نداش که به اون کمک کنه و یه جورایی احساسات خرج اون بکنه و تازه اون پسر چون کسی رو نداش قدر این دختر روخیلی میدونست وبا اون خیلی مهربون بود وهمه ی اینا جمع شد تا اون دختر مهربون یواش یواش حس کمکش به اون به یه حسی به نام عشق تبدیل شه.

بگذریم و برسیم به داستان اصلیمون که شاید شنیدنی باشه

خب اینا امید داشتن که این پسر چشم هایش دوباره بینا بشه اخه اون میتونست با عمل پیوند این نعمت رو دوباره بدست بیاره

ولی یه چرای بزرگ بودش که تا الان نتونسته بود اینکارو انجام بده اونی بود که این پسرک پولی برای انجام اون کار نداشت.

دخترک که خیلی بالا و پایین میرفت تا که اینکار صورت بگیره و همه جا رفت و به همه در زد حتی رفت و اون رو توی یه نهاد خیرخواهانه اسم اون رو نوشت تا شاید بهش کمک کنن یا کسی به اون این عضو رو اهدا کنه.

ولی روزا میرفت وهیچ خبر خوشی به اونا نمیرسید

پسرک که کلا نا  امید شد بود و میگفت فقط دوس دارم تو رو یه بار ببینم ولی انگار این اتفاق نمیوفته

دخترک هم که وقتی این کلمات شاید ناراحت کننده و پر از غم رو از این پسر میشنید اول با مهربونی اون رو دلداری میداد و وقتی با خودش تنها میشد کلی گریه میکرد وبغض نیگه داشت شو  میشکوند و بعد از اون هیجانش برای انجام اینکار بییشتر بیشتراز قبل میشد ودنبال یه راه برای انجام اینکار میگشت.

توی همین روزای سخت بود که بالاخره صدای زنگ تلفن به صدا در اومد پسرک اروم ویواش به سمت تلفن رفت و گوشی رو برداشت وصدای دکترش رو شنید که به اون گفت خودتو اماده کن برای عمل پسر

بلند شد و وسط خونه با جیغ هایی که همراه شده بود با کلفتی صداش میگفت من میتونم تو رو ببینم دخترک با شادی از پله ها به سرعت اومد پایین و شادیشون رو با هم تقسیم کردن وبا هم قرار گذاشتن که اونشب رو جشن بگیرن

اینکارو انجام دادن وکلی با هم شادی کردن و توی هم موقع ها بود که دخترک سوالی پرسید که شاید واقعا خیلی مهم بود؟

گفت: وقتی بینایی تو بدست بیاری بازهم منو هر جوری که باشم دوسم داری مثل الان که انقد عاشق ودلداده هم هستیم

پسرک هم بدون معطلی جوابشو داد و گفت تو هر مدلی باشی بازم من دوست دارم حتی بیشتر از الان چون تو تنها کسی بودی که بخاطر من همه کار کردی مگه من دیوانه ............

دخترک که اطمینان پیدا کرد حرفای پسرک قطع کرد و گفت بیا شادی کردن مون رو ادامه بدیم.

روزا گذشت و رسید به روزی که دنبالش بودن

پسر ودختر اخرین لحظات قبل عمل رو با هم گذروندن وپسرک رفت برای عمل کردن دخترک بعد از عمل باید به یه مسافرت میرفت

پسرک با اون عمل بینایش را به دست اورد

چند روز گذشت وروز دیدار این دو تا رسید ولی این قرار مثل قرار های قبلی نبود

پسرک که میتونست ببینه دخترک هم اومد اما.......................

اون دختر کور بود پسرک مونده بود چیکار کنه

بعد از چند لحظه کلنجار وبحث با خودش با عصابانیت گفت چرا تا الان نگفته بودی کوری

من دوس ندارم بقیه عمرمو با یه دختر کور زندگی کنم حالا که خودم میبینم

دختر بیچاره بغض گلوشو گرفت ولی دوس نداش جلو اون گریه کنه بدون اینکه حرفی بزنه گذاشتو رفت

پسرهم فراموش کرد دختر. بعد از چند روز که رفت پیش دکترش اون لحظه بود که دکتر گفت دخترک فداکار ما کجاس؟بدون این که بذاره پسر جوابشو بده

گفت واقعا کم پیدا میشه کسی که از چشمای خودش بگذره واونو بده به اونی که عاشقش هست.مدتا





:: بازدید از این مطلب : 312
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 4 بهمن 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: